اسلایدر

دفتر هفتم - اسفند91 - تنهای تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نوروزت مبارک...

تنها کسی که اگه روز عید با دسته گل بره خونه دعواش می کنن:

دختر گل فروش سر چهارراهه...

 

 

به سلامتی دختر گل فروش!

 


 


♥ دوشنبه 91/12/28 ساعت 6:31 عصر توسط " تنها "

غرورم را شکستی...

شاید روزی

در گذر زمان

به یکدیگر برسیم

آن روز اشتباه گذشته را تکرار نخواهم کرد

تو را از دست می دهم

غرورم را نه...!

 


♥ جمعه 91/12/25 ساعت 8:56 عصر توسط " تنها "

مرده ام دارم خوراک جانورها می شوم...


یک درخت پیرم و سهم تبرها می شوم

مرده ام، دارم خوراک جانورها می شوم 


بی خیال از رنج فریادم تردّد می کنند

باعث لبخند تلخ رهگذرها می شوم


با زبان لال خود حس میکنم این روزها

هم نشین و هم کلام کور و کرها می شوم


هیچ کس دیگر کنارم نیست، می ترسم از این

این که دارم مثل مفقود الاثرها می شوم


عاقبت یک روز با طرز عجیب و تازه ای

می کشم خود را و سر فصل خبرها می شوم!




 

شعر: مانایاد نجمه زارع

خدایش بیامرزاد...


♥ پنج شنبه 91/12/24 ساعت 11:0 صبح توسط " تنها "

دارم یاسین می خوانم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دل من صندوق صدقات نیست!

که گاهی سکه ای محبت در آن بیندازی

و پیش خدای دلت فخر بفروشی که مستحقی را شاد کرده ای...!



♥ سه شنبه 91/12/22 ساعت 3:43 صبح توسط " تنها "

تنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایی...

سختی تنهایی را زمانی فهمیدم،

که مترسک چشمانش پر از اشک شده بود

و از کلاغ میخواست

هر چقدر که میخواهد به  او نوک بزند؛

ولی

او را تنها نگذارد...!


♥ پنج شنبه 91/12/17 ساعت 6:14 عصر توسط " تنها "

زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند...

زخمم بزن،که زخم مرا مرد میکند 

اصلا برای عشق سرم درد می کند



زخمم بزن که لا اقل این کار ساده را 

هر یار بی وفای جوانمرد می کند



آن جا که رفته ای خودمانیم:« هیچ کس 

آن چه دلم برای تو می کرد میکند؟! »



در را نبسته ای که هوای اتاق را 

باد خزان حوصله ، دلسرد میکند



فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو 

دارد چه کار با من شبگرد می کند 



خاکستر غروب تو هر روز در افق

 آتش پرست روح مرا زرد می کند 



زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند 

اصلا برای عشق سرم درد می کند


 

 

 


 

شعر: مانایاد نجمه زارع

 

خدایش بیامرزاد

 

 



♥ پنج شنبه 91/12/17 ساعت 5:41 عصر توسط " تنها "

این حال و روز این روزهای من است:

دیشب خدا را دیدم گوشه ای میگریست

من نیز گریستم؛

هر دو یک درد داشتیم:


آدم ها...

 


♥ جمعه 91/12/4 ساعت 1:19 عصر توسط " تنها "

طلبت را بگیر...

 

  خدایا


یک مرگ بدهکارم

و

هزار آرزو طلبکار؛

 

خسته ام...

 

یا

طلبم را بده

یا


طلبت را بگیر...



♥ جمعه 91/12/4 ساعت 1:13 عصر توسط " تنها "

خنجر عادتش این است...


و اسماعیل می‌دانست آن چاقو نمی‌برد

که صیادی که من دیدم دل از آهو نمی‌برد



کدامین بارگاه‌ است این کدامین خانقاه‌ است‌ این

که در اینجا نفس از گفتن یاهو نمی‌برد



دلا دیوانگی کم نیست شاید عشق کم باشد

اگر زنجیرها را زور این بازو نمی‌برد



چرا ناراحتی ای دوست از دست رفیقانت

که خنجر عادتش این است رو در رو نمی‌برد



زلیخا را بگو نارنجهایش را نگه دارد

که دیگر نوبت عشق است و تیغ او نمی‌برد

 


شعر: مهدی جهانداری

 

 



♥ پنج شنبه 91/12/3 ساعت 1:0 عصر توسط " تنها "