اسلایدر

دفتر شانزدهم - اسفند92 - تنهای تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روزها به حال خودم گریه می کنم...

چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند؛

گاهی آنقدر بغض داری

که فقط باید مرد باشی

تا بتوانی گریه کنی...

♥ دیده ای شیشه اتومبیل را وقتی ضریه ای می خورد و می شکند؟!

شیشه خرد می شود ولی از هم نمی پاشد؛

این روزها همان شیشه ام؛

خرد و تکه تکه

از هم نمی پاشم؛

ولی

"شکسته ام...!" 


♥ یکشنبه 92/12/25 ساعت 9:59 عصر توسط " تنها "

دودمانم به باد رفت اما،هیچ کس جز خودم مقصر نیست...

دردِ عشقی کشیده ام که فقط، هر که باشد دچار می فهمد

مرد معنای غصّه را وقتی، باخت پای قمار می فهمد!



بودی و رفتی و دلیلش را، از سکوتت نشد که کشف کنم

شرحِ تنهاییِ مرا امروز، مادری داغدار می فهمد!



دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست

مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!



خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!

دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد



هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او

علّتِ شکِّ سجده هایم را، «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!



قبلِ رفتن نخواستی حتّی، یک دقیقه رفیقِ من باشی

ارزش یک دقیقه را تنها، مُجرمِ پای دار می فهمد...



شهر، بعد از تو در نگاهِ من، با جهنّم برابری می کرد

غربتِآخرین قرارم را، آدمِ بی قرار می فهمد



انتظارِ من از توانِ تو، بیشتر بود چون که قلبم گفت:

بس کن آخر! مگر کسی که نیست،چیزی از انتظار می فهمد؟!

شعر: امید صباغ نو



♥ یکشنبه 92/12/18 ساعت 1:27 عصر توسط " تنها "

باید این قائله را \ آه \ به پایان ببرد...

هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد


آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:

یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد


وای بر تلخی فرجام رعیت پسری

که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد


ماهرویی دل من برده و ترسم این است

سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد

دو دلم اینکه بیاید من معمولی را

سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد


مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد

ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد


شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد


شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد

ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد

شعر: حامد عسکری

نقش: ایمان ملکی، خواهران و کتاب،1376، رنگ و روغن روی کاغذ،80*60سانتیمتر


♥ جمعه 92/12/16 ساعت 1:5 صبح توسط " تنها "

کلافه ام...

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد


حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش

در لشکر دشمن پسری داشته باشد!


حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد


سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد!


آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد


سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

خوشبخت کلافی که سری داشته باشد!


شعر: حسین جنتی

نقش: استاد مرتضی کاتوزیان، بن بست، رنگ و روغن روی بوم(1360)،80*60سانتیمتر


♥ پنج شنبه 92/12/15 ساعت 11:31 عصر توسط " تنها "

لطفا گوسفند نباشید!

پرنده که باشی

هم باید به پرواز بیندیشی،

هم رنج دام و دانه را به جانت بخری؛

حالا سنگ بچه های بازیگوش کوچه و خیابان بماند؛

پر و بال شکسته و خونی و مالی هم بماند؛

اشک و آه و بغض و حسرت، پشت میله های قفس هم بماند...


می بینی؟!


پرنده که باشی،

تنها پرنده نیستی؛


شمعی، ملتهب

که باید بسوزی و بسازی...


کوهی، پر از درد

که سنگینی اش می تواند[همین روزها] کمر بالهایت را بشکند...


آه!

هی ی ی ی یی ی روزگار...


 تازه می فهمم چرا خیلی ها ترجبح می دهند"گوسفند"باشند!

دل نوشته ؛ ا.تنها ؛ برگ ریزان 1392

 

 

پی نوشت:

عنوان پست، مبادا آزرده خاطرت کند...

با تو نیستم!


♥ جمعه 92/12/9 ساعت 6:49 عصر توسط " تنها "

آخر شکست کاسه ی صبر سفالی ام...


♥ سه شنبه 92/12/6 ساعت 3:42 عصر توسط " تنها "