احساس می کنم که غریبم میانتان...
احساس میکنم که غریبم میانتان
بیگانه با نگاه شما ، با زبانتان
بال مرا به سنگ شکستید و خواستید
عادت کنم به کوچکی آسمانتان؟!
قندیلهای یخ دلتان را گرفتهاست
دیریست رخنه کرده زمستان به جانتان
اینجا چقدر چلچله در برف مرده است
در شهر بی سخاوت بی آب و دان تان
دیگر تمام شد به نمک احتیاج نیست
از پا فتاده زخمیِ زخمِ زبانتان
خود را کنار ثانیه ها دفن میکنم
شاید چنین جدا بشوم از زمانتان
تنها رها کنید مرا تا بمیرم... آه!
احساس میکنم که غریبم میانتان...
شعر: حسن صادقی پناه