دودمانم به باد رفت اما،هیچ کس جز خودم مقصر نیست...
دردِ عشقی کشیده ام که فقط، هر که باشد دچار می فهمد
مرد معنای غصّه را وقتی، باخت پای قمار می فهمد!
بودی و رفتی و دلیلش را، از سکوتت نشد که کشف کنم
شرحِ تنهاییِ مرا امروز، مادری داغدار می فهمد!
دودمانم به باد رفت امّا هیچ کس جز خودم مقصّر نیست
مثلِ یک ایستگاهِ متروکم، حسرتم را قطار می فهمد!
خواستی با تمامِ بدبختی، روی دست زمانه باد کُنم!
دردِ آوارگیّ هر شب را مُرده ی بی مزار می فهمد
هر قدم دورتر شدی از من، ده قدم دور تر شدم از او
علّتِ شکِّ سجده هایم را، «مُهرِ رکعت شمار» می فهمد!
قبلِ رفتن نخواستی حتّی، یک دقیقه رفیقِ من باشی
ارزش یک دقیقه را تنها، مُجرمِ پای دار می فهمد...
شهر، بعد از تو در نگاهِ من، با جهنّم برابری می کرد
غربتِآخرین قرارم را، آدمِ بی قرار می فهمد
انتظارِ من از توانِ تو، بیشتر بود چون که قلبم گفت:
بس کن آخر! مگر کسی که نیست،چیزی از انتظار می فهمد؟!
شعر: امید صباغ نو