پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد...
جدال عقل و دل همواره با من ماجرا دارد
شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد
شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد
یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد
من دل مرده و عشق تو شاید منطقی باشد
گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد
تو دلگرمی ولی "همپا" و "همدستی" نخواهد داشت
کسی که قصد ماندن با من بی دست و پا دارد
خودم را صرف فعل "خواستن" کردم ولی عمری است
"توانستن" برایم معنی ناآشنا دارد
زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم
پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد
شعر: جواد منفرد
همه ی دفتر مشق های 2سال پیشم را جمع کردم گذاشتم کنار؛
همین کنار وبلاگ.
گاهی وقتها ورق ورق می کنم، میخوانم، بغض می کنم...
تا یادم بماند همه ی سرمشق ها و تکلیف های روزهای سخت
که روزگار دیکته کرد و کمرم را شکست و شب ها امانم را برید.
آهای روزگار!
درس سختی بود...ضربه شصتت همیشه یادم می ماند.