از آن کاری که عشقت بر سرم آورد می ترسم...
من از چشم تر و آه دل یک مرد می ترسم
و هم از قلب پر خون سینه ای پر درد می ترسم
مبادا زیر پایم بشکند افتاده ای روزی
من از پاییز با آن برگ های زرد می ترسم
نمی ترسم بسوزم سالها با داغ تنهایی
نه از این، بلکه از برخوردهای سرد می ترسم
اگر غم لشکر انگیزد هراسی نیست اما من
از آن کاری که عشقت بر سرم آورد می ترسم
نگو ترسی ندارد روزهای بی حضور من
خودت هم خوب می دانی چرا نامرد می ترسم!
شعر: ا.تنها
♥ سه شنبه 94/8/5 ساعت 9:23 عصر توسط " تنها "