از درد می پیچد به خود مردی
از درد می پیچـــد به خـــود مــردی،
افسرده،
تنهـــــا،
خشمگین،
مغـــرور
در تنگنای حســـــرتی جانکـــــاه،
در انزوای خلوتی خاموش
زانوش در آغوش
هی اشک می ریزد
در فصل سرد و زرد ناکامی
انگار دارد برگ می ریزد
رنگی به رخ دارد
ندارد
از هراس مرگ
ای دست های بی تفاوت،
قلب های سنگ!
یک مرد دارد می رود از دست
یک جو اگر مردانگی در چنته هاتان هست،
دستی اگر باید،
بگیرید!
آنقدَرها جای دوری هم نخواهد رفت
هی دست روی دست،
نگذارید!
یک مرد دارد می رود از یاد
یک مرد دارد می رود بر باد
ای دست های بی تفاوت،
قلب های سنگ!
با خود نگویید: هرچه پیش آید، خوش آید
هرچه بادا باد!!
پس رسم و آیین جوانمردی چه خواهد شد؟!
انسانیت هم مرد؟؟!
ای داد
ای بیداد
ای ننگ بر قانون جنگل باد!!
دنیای وانفسی عجب دنیای دلگیریست
ای مرگ دستم را بگیر
ای مرگ!!
دستم نمی گیری،
بیا جانم بگیر آخر؛
من سیرم از این زندگی دیگر
دنیای وانفسی عجب دنیای دلگیریست
ای مرگ!
آی اِی مرگ!
داری تعلل می کنی،گویا!
این پا و آن پا می کنی،آیا؟!
من سیرم از این زندگی،
سیرم از این دنیا!!
ناز آمدی با ما؟!
آخر تو هم ناز آمدی با ما؟!!
حتی برای اینکه جانم را بگیری،
ناز کردی،
ناز؟!!
باشد تو هم بازی!!
ای چرخ بد کردی
دیدی چها بر روزم آوردی؟!
باور نمی کردم که تا این حد پلیدی،
ناجوانمردی...
آخــر خدایــــا مــن چـــرا اینقــــدر بدبختــم؟؟!
ا.تنهــــا