اگر دیگران نبودند...
برای این که بدانیم اگر دیگران نبودند چه می شد،خوب است کمی به خودمان بیندیشیم.
راستی اگر قرار بود تنها خودمان را ببینیم، چرا چشم های ما را رو به بیرون باز کردند؟
اگر قرار بود تنها خودمان را در آغوش بگیریم،دست های ما را طوری درست می کردند که فقط دست دوستی در دست خودمان بگذاریم و دست های ما را آن قدر بلند نمی ساختند که بتوانیم هرکه را دوست داریم در آغوش بگیریم.آیا دیده اید که کسی دست در گردن خودش بیندازد؟ مگر دستِ شکسته ای که وبال گردن است!
اگر قرار نبود دل ما برای کسی تنگ شود، دل ما را آن قدر باز و بزرگ نمی ساختند که همه ی مردم جهان در آن جا بگیرند و باز هم جای خالی داشته باشد.
راستی، آیا شنیده اید که دلی برای خودش تنگ شود؟
اگر قرار بود تنها برای غم های خودمان گریه کنیم، چند قطره اشک کافی بود و دیگر این همه کیسه های اشکی ما را پر نمی کردند.
اگر قرار بود هرکس تنها نام خودش را صدا کند سلام و خداحافظی در میان نبود، هیچ کس انتظار کسی را نمی کشید، انتظاری هم اگر بود به سر نمی آمد.
هیچ دری به روی هیچ کسی باز نمی شد، مهمان و مهمانی نبود و اگر هم بود، میزبانی نبود.
صندلی ها روبه روی هم دور یک میز جمع نمی شدند و نیمکت پارک ها یک نفره بود.
آیا دیده اید کسی هنگام ورود به خانه، به خودش تعارف کند یا پیش پای خودش، به احترام بلند شود؟
آیا هیچ انگشت اشاره ای ،دسته ی پرندگان مهاجر را در آسمان به خودش نشان می دهد؟ آیا هیچ کسی با خودش عکس دسته جمعی میگیرد؟
اگر دیگران نبودند، هیچ کس شعری نمی سرود و قصه نمی گفت.
کلمات زیبایی مانند دوستی ، مهربانی ، فداکاری، ایثار ، یاری، هدیه و ... از لغت نامه ها پاک می شد. مخصوصا کلماتی که با "هم" شروع می شوند؛ مثل : هم درس ، همدم ، هماهنگ ، همسر ، هم درد ، هم نشین ، هم راز ، هم رنگ ، هم سفره و ...
اگر بخواهم همه ی "هم های" عالم را بگذارم و بشمارم،انگشت های دست و پایم هم کم است و به چند همکار و همراه نیاز دارم.
اگر دیگران نبودند، بازی و هم بازی نبود؛ بازی هم اگر بود، بازنده و برنده نبود. اگر دیگران نبودند هرکس برای خودش در غاری تنها یا جنگلی دور زندگی می کرد و هیچ کس به ملاقات دیگری نمی رفت، اما تنهایی هم وقتی معنا دارد که دیگرانی باشند تا بتوانیم با دور شدن از آن ها معنای تنهایی را بفهمیم.
اگر دیگران نبودند، باید سر در گوش خودم می گذاشتم و در گوشی با خود پچ پچ می کردم اما با کدام زبان؟ نمی دانم!
می دانم که ممکن است به این حرف های عجیب و غریب و این خیال های محال بخندید و بگویید این حرف ها را حتی حیوانات هم می دانند.
مورچه ها و موریانه ها و زنبورها هم می دانند که باید با هم دیگر باشند، ولی اگر ما این ها را می دانیم، چرا گاهی دیگران را نمی بینیم؟
نمی گویم که آدم نباید خودش را ببیند بلکه می گویم اتفاقا آدم باید خوب خودش را ببیند ولی خود را با دیگران ببیند و با دیگران بخواهد، تا هم خودش و هم دیگران را خوب بشناسد.
« قیصر امین پور »