دردهایم را باید تحمل کنم...
♥ دردهایم را باید تحمل کنم؛
روی هم که تلنبار شد،
دیگر نمی فهمم کدام درد از کجاست...
کم کم خودش بی حس می شود...♥
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل |
♥ دردهایم را باید تحمل کنم؛
روی هم که تلنبار شد،
دیگر نمی فهمم کدام درد از کجاست...
کم کم خودش بی حس می شود...♥
سینه ام این روزها بوی شقایق می دهد
داغ از نوعی که من دیدم تو را دق می دهد
«او» که اخمت را گرفت و خنده تقدیم تو کرد
آه را می گیرد از من جاش هق هق می دهد
برگ هایم ریخت بر روی زمین؛ یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد
چشمهایت یک سوال تازه می پرسد ولی
چشمهایم پاسخت را مثل سابق می دهد
زندگی توی قفس یا مرگ بیرون از قفس ؟
دومی ! چون اولی دارد مرا دق می دهد
شعر: کاظم بهمنی
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که:
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
شعر: محمدعلی بهمنی
با صدای هومن بختیاری
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
دیروز
ما زندگی را به بازی گرفتیم
امروز
او ما را
فردا؟!...
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونان که بایدند
نه باید ها...
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می خورم
عمری است
لبخند های لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم :
باشد برای روز مبادا !
اما
در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند ؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد !
* * *
وقتی تو نیستی
نه هست های ما
چونانکه بایدند
نه باید ها...
هر روز بی تو
روز مبادا است !
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد
تا ابد میان ما
برقرار باد
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند:باید سوخت
گفتند:باید ساخت
گفتیم:باید سوخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را !
پس کجاست؟
چندبار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیروروکنم
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسرکار
کارتهای اعتباری
کارتهای دعوت عروسی و عزا
قبضهای آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق وبیمه وجریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسطهای وام
قسطهای تا همیشه ناتمام
پس کجاست؟
چندبار
جیبهای پاره و پوره را
پشت و رو کنم
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خواروبار
صورت خرید جنس های خانگی
پس کجاست؟
یادداشتهای درد جاودانگی؟
شعر: قیصر امین پور
_________________________________
قرار بود از محمدعلی بهمنی بنویسم...
ولی بخاطر تو که گفتی از قیصر بنویس!
پنجشنبه دیگه اگه زنده بودم،
از بهمنی می نویسم...
ضمنا بابت پنجشنبه قبلی که حواست بود: سپاس!!!
البته این هم به یادگار خاطرت باشد:
♥ به کرم های دور و برت پیله نکن؛
“توهّم” پروانه شدن می گیرند!!…♥
برای این که بدانیم اگر دیگران نبودند چه می شد،خوب است کمی به خودمان بیندیشیم.
راستی اگر قرار بود تنها خودمان را ببینیم، چرا چشم های ما را رو به بیرون باز کردند؟
اگر قرار بود تنها خودمان را در آغوش بگیریم،دست های ما را طوری درست می کردند که فقط دست دوستی در دست خودمان بگذاریم و دست های ما را آن قدر بلند نمی ساختند که بتوانیم هرکه را دوست داریم در آغوش بگیریم.آیا دیده اید که کسی دست در گردن خودش بیندازد؟ مگر دستِ شکسته ای که وبال گردن است!
اگر قرار نبود دل ما برای کسی تنگ شود، دل ما را آن قدر باز و بزرگ نمی ساختند که همه ی مردم جهان در آن جا بگیرند و باز هم جای خالی داشته باشد.
راستی، آیا شنیده اید که دلی برای خودش تنگ شود؟
اگر قرار بود تنها برای غم های خودمان گریه کنیم، چند قطره اشک کافی بود و دیگر این همه کیسه های اشکی ما را پر نمی کردند.
اگر قرار بود هرکس تنها نام خودش را صدا کند سلام و خداحافظی در میان نبود، هیچ کس انتظار کسی را نمی کشید، انتظاری هم اگر بود به سر نمی آمد.
هیچ دری به روی هیچ کسی باز نمی شد، مهمان و مهمانی نبود و اگر هم بود، میزبانی نبود.
صندلی ها روبه روی هم دور یک میز جمع نمی شدند و نیمکت پارک ها یک نفره بود.
آیا دیده اید کسی هنگام ورود به خانه، به خودش تعارف کند یا پیش پای خودش، به احترام بلند شود؟
آیا هیچ انگشت اشاره ای ،دسته ی پرندگان مهاجر را در آسمان به خودش نشان می دهد؟ آیا هیچ کسی با خودش عکس دسته جمعی میگیرد؟
اگر دیگران نبودند، هیچ کس شعری نمی سرود و قصه نمی گفت.
کلمات زیبایی مانند دوستی ، مهربانی ، فداکاری، ایثار ، یاری، هدیه و ... از لغت نامه ها پاک می شد. مخصوصا کلماتی که با "هم" شروع می شوند؛ مثل : هم درس ، همدم ، هماهنگ ، همسر ، هم درد ، هم نشین ، هم راز ، هم رنگ ، هم سفره و ...
اگر بخواهم همه ی "هم های" عالم را بگذارم و بشمارم،انگشت های دست و پایم هم کم است و به چند همکار و همراه نیاز دارم.
اگر دیگران نبودند، بازی و هم بازی نبود؛ بازی هم اگر بود، بازنده و برنده نبود. اگر دیگران نبودند هرکس برای خودش در غاری تنها یا جنگلی دور زندگی می کرد و هیچ کس به ملاقات دیگری نمی رفت، اما تنهایی هم وقتی معنا دارد که دیگرانی باشند تا بتوانیم با دور شدن از آن ها معنای تنهایی را بفهمیم.
اگر دیگران نبودند، باید سر در گوش خودم می گذاشتم و در گوشی با خود پچ پچ می کردم اما با کدام زبان؟ نمی دانم!
می دانم که ممکن است به این حرف های عجیب و غریب و این خیال های محال بخندید و بگویید این حرف ها را حتی حیوانات هم می دانند.
مورچه ها و موریانه ها و زنبورها هم می دانند که باید با هم دیگر باشند، ولی اگر ما این ها را می دانیم، چرا گاهی دیگران را نمی بینیم؟
نمی گویم که آدم نباید خودش را ببیند بلکه می گویم اتفاقا آدم باید خوب خودش را ببیند ولی خود را با دیگران ببیند و با دیگران بخواهد، تا هم خودش و هم دیگران را خوب بشناسد.
« قیصر امین پور »