صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل |
مادربزرگ!
میخواهی از این پله ها بالا بیایی؟!
یا کوزه ات بی آب و
سفره خالی از نان است؟!
هم کوزه ات پر می کنم از آب،
هم نان برایت میخرم
هر روز؛
اما به یک شرط:
دیگر نخواهی از خدا پیرم کند باز؛
من در جوانی طاقت پیری ندارم!
مادر بزرگ قصه ها دیگر دعایم کن
تا زنده ام کودک بمانم؛
من در جوانی طاقت پیری ندارم!
نقش: استاد مرتضی کاتوزیان
شعر: ا.تنها،1390
پی نوشت:
غلط است اینکه گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد!
عرضی شیرازی
هی مردم و هی زنده شدم... تا مردم
آنقدر که قرص و غصه با هم خوردم
انگار روانشناس خوبی شده ام
امروز به دیوانگی ام پی بردم!!
ا.تنها
♥ این روزها می گذرد؛
ولی
من از این روزها نمی گذرم! ♥
♥ مبادا دردهایت را به هر کس و ناکسی بگویی!
لاشخورها به مجروحی که می نالد هجوم می برند...! ♥
کاج پیــــــرِ پوک وقتی بــــر زمین افتاد گفت :
مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد ! (اصغر عظیمی مهر)
غزل سرودم و گفتی که شاعران آری!
بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری
بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی
بدم می آید از این شاعران سیگاری
چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو
چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!
ولی دوباره برایت غزل سرودم من
ولی دوباره بر آن وزن های تکراری
مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه
مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری
شعر: حسین زحمتکش
نقش: استاد مرتضی کاتوزیان
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت
گفتم نرو! بمان! قسَمَت می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینمت
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش...؟ نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
شعر: حسین زحمتکش