اسلایدر

تنهای تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از آن کاری که عشقت بر سرم آورد میترسم...


♥ سه شنبه 93/10/9 ساعت 7:22 صبح توسط " تنها "

زود بود؛ ولی دعایت گرفت مادربزرگ! پیر شدم!!

مادربزرگ!

میخواهی از این پله ها بالا بیایی؟!

یا کوزه ات بی آب و

                   سفره خالی از نان است؟!

هم کوزه ات پر می کنم از آب،

هم نان برایت میخرم

                           هر روز؛

اما به یک شرط:

دیگر نخواهی از خدا پیرم کند باز؛

من در جوانی طاقت پیری ندارم!


مادر بزرگ قصه ها دیگر دعایم کن

تا زنده ام کودک بمانم؛


من در جوانی طاقت پیری ندارم!

نقش: استاد مرتضی کاتوزیان

شعر: ا.تنها،1390


♥ پنج شنبه 93/9/13 ساعت 4:27 عصر توسط " تنها "

برگ سبز درخت معرفت کردگار است،برگ زردش معرفت روزگار!


♥ پنج شنبه 93/9/13 ساعت 4:20 عصر توسط " تنها "

چه بی صدا شکست این دل شکست خورده ام...

پی نوشت:

غلط است اینکه گویند به دل ره است دل را

دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد!

عرضی شیرازی


♥ دوشنبه 93/9/3 ساعت 3:30 عصر توسط " تنها "

انگار روانشناس خوبی شده ام...

هی مردم و هی زنده شدم... تا مردم

آنقدر که قرص و غصه با هم خوردم

انگار روانشناس خوبی شده ام

امروز به دیوانگی ام پی بردم!!

 

ا.تنها


♥ یکشنبه 93/6/9 ساعت 9:46 عصر توسط " تنها "

حسرت

این روزها می گذرد؛

ولی

من از این روزها نمی گذرم!


♥ جمعه 93/5/10 ساعت 10:33 عصر توسط " تنها "

رفتی؟! خداحافظ؛ برو، باشد غمی نیست...

 


♥ شنبه 93/4/7 ساعت 10:13 عصر توسط " تنها "

بغض دارد خفه ام می کند... از درد پرم!

مبادا دردهایت را به هر کس و ناکسی بگویی!

لاشخورها به مجروحی که می نالد هجوم می برند...!

کاج پیــــــرِ پوک وقتی بــــر زمین افتاد گفت :

 مرد وقتی باوقار است از درون جان می دهد !       (اصغر عظیمی مهر)


♥ جمعه 93/3/2 ساعت 3:31 عصر توسط " تنها "

چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!


غزل سرودم و گفتی که شاعران آری!

بگو بگو تو به من هر چه در دلت داری


بخاطر تو به سیگار لب زدم گفتی

بدم می آید از این شاعران سیگاری


چه صادقانه برایت غزل سرودم و تو

چه بی ملاحظه گفتی: چقدر بیکاری!


ولی دوباره برایت غزل سرودم من

ولی دوباره بر آن وزن های تکراری


مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن... گریه

مفاعلن...فعلاتن...مفاعلن.. زاری


شعر: حسین زحمتکش

نقش: استاد مرتضی کاتوزیان


♥ پنج شنبه 93/2/25 ساعت 3:8 صبح توسط " تنها "

گفتم نرو! بمان! قسَمَت می دهم؛ ولی...

       

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت


گفتم نرو! بمان! قسَمَت می دهم ولی

تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت


گفتم که صد شمار بمان تا ببینمت

یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت


گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!

در بیت آخرین غزلم دست برد و رفت


یعنی به قدر چای هم ارزش...؟ نه بی خیال

او استکان چایی خود را نخورد و رفت

شعر: حسین زحمتکش



♥ پنج شنبه 93/2/25 ساعت 2:48 صبح توسط " تنها "
<      1   2   3   4   5   >>   >