اسلایدر

تنهای تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پدرم نانوا بود... نان بازوی خودش را می خورد...

چه راحت نوشتیم: "بابا نان داد."

بی آنکه بدانیم بابا چه سخت، برای نان همه جوانی اش را داد...

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد در شیشه سس رو باز کنه؛

پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه

مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم

و به بابام گفتم : اینم کاری داشت؟!!

پدرم لبخندی زد و گفت:

یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد

تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی

تا در شیشه سس رو باز کنی؟!!

یادته نمی تونستی؟!...

یادته من شیشه سس رو میگرفتم

و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ؟!...

اشک تو چشمام جمع شد...

 

نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

 

پدر روزت مبارک!

 

پی نوشت:

روز میلاد امیر بیان، بزرگ مرد عالم امکان ،امیر مومنان،علی(ع) مبارک!


♥ سه شنبه 93/2/23 ساعت 5:24 عصر توسط " تنها "

مترسک ها ایستاده می میرند...

باور نکرد حسرت مردی که زیر پاش،

ته مانده ی غرور جوانیش می شکست...    (ا.تنها)

 

پی نوشت:

با اینکه سالهاست عاشق کسی هستم که در زندگی ام

حتی یک بار هم او را ندیده ام،[با وجود این]

این وبلاگ مخاطب خاص ندارد!

 

ضمنا

همه ی این ها

انعکاس حالات و روحیات شاعرانه و عاشقانه ای است که

در قالب شعر و نثر و ترانه و محاوره هایی بازتاب پیدا می کند!

همین!


♥ سه شنبه 93/2/9 ساعت 9:1 عصر توسط " تنها "

پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد...

جدال عقل و دل همواره با من ماجرا دارد

شبیه سرزمینی که دو تا فرمانروا دارد


شبیه سرزمینی که یکی در آن به پا خیزد

یکی در من شبیه تو خیال کودتا دارد


من دل مرده و عشق تو شاید منطقی باشد

گل نیلوفر اغلب در دل مرداب جا دارد


تو دلگرمی ولی "همپا" و "همدستی" نخواهد داشت

کسی که قصد ماندن با من بی دست و پا دارد


خودم را صرف فعل "خواستن" کردم ولی عمری است

"توانستن" برایم معنی ناآشنا دارد


زیاد است انتظار معجزه از من که فرتوتم

پیمبر نیست هر پیری که در دستش عصا دارد

 

شعر: جواد منفرد

 

همه ی دفتر مشق های 2سال پیشم را جمع کردم گذاشتم کنار؛

همین کنار وبلاگ.


گاهی وقتها ورق ورق می کنم، میخوانم، بغض می کنم...

تا یادم بماند همه ی سرمشق ها و تکلیف های روزهای سخت

که روزگار دیکته کرد و کمرم را شکست و شب ها امانم را برید.

 

آهای روزگار!

درس سختی بود...ضربه شصتت همیشه یادم می ماند.


♥ جمعه 93/2/5 ساعت 2:41 صبح توسط " تنها "

رفیق بی کلک مادر...

 مادر!

از اینکه این روزها زیادی بی معرفت شده ام و مشغله های صد من یک غازم باعث شد

دو روز دیرتر وبلاگم را به یمن قدم های نام تو آب پاشی کنم عذرخواهی می کنم.

این یعنی من هنوز هم آدم قدرشناسی نیستم.

روزت مبارک مادر!

بدون عنوان، اثر ایمان ملکی، رنگ و روغن روی بوم، 1376

 

اگر 4 تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما 5 نفر باشید،

اولین کسی که اصلا از طعم آن نان خوشش نمی آید، "مادر" است...

 

 

به جرم اینکه بهشت زیر پایشان بود، دنیا را برای خودشان جهنم کردند...

بسلامتی همه ی مادرها...

مادر!

روسری ات را بردار؛

تا ببینم بر شب موهایت

چند زمستان برف نشسته است تا من به بهار رسیده ام!

مادر و بچه در بالکن، اثر شهراد ملک فاضلی، رنگ و روغن روی بوم، 1382

 

اینجا رو کلیک کن!

ضمنا

اینجا هم!


♥ سه شنبه 93/2/2 ساعت 5:4 عصر توسط " تنها "

خدا...


♥ جمعه 93/1/29 ساعت 8:16 عصر توسط " تنها "

تو سبز بمان! من به درک، من به جهنم!

ای دلبری ات دلــهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم


پلکـــی بزن از پلک تو الهـــــام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم


هر مــــاهِ ته چا نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم


گاهی غزلم! گم شدن رخش بهانه است

تهمیــنه شـود همدم تنهایــــی رستم


تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم


تهمینه ی من ترس من این است نباشد

باب دلت این رستم بـــی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است

حتــــی وســــط ایل خودش در وطنش:بم


ناچاری از این فاصله هایی که زیادند

ناچاری از این مردن تدریجی کـم کم


هرجا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانـــم که فدای تـــو بگردم


من نارون صاعقـــه خورده تو گل سرخ

تو سبز بمان! من به درک،من به جهنم!

شعر: حامد عسکری

نقش: دختری کنار پنجره، اثر ایمان ملکی، رنگ و روغن روی بوم، 1379


♥ چهارشنبه 93/1/27 ساعت 4:54 عصر توسط " تنها "

بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم...

سلام من به تو ای اتفاق ناهنگام

همیشه سبز بمانی-همین-بهاراندام


تو آن قصیده ی معروف رودکی هستی

که قامتت زده پهلو به صنعت ایهام


تویی تغزّل شاعر در اوج کشف و شهود

همیشه سر زده از راه می رسی الهام


بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم

از این خزان که مرا خواست غنچه ای ناکام


دلم گرفته از این دوستان حق نشناس

که بعد مست شدن سنگ می زنند به جام


تو شاهزاده ی خوشبخت قصه ها هستی

که از کتاب به بیرون پریده ای آرام


من و تو آخر دنیا رسیده ایم به هم

چنان که آخر این شعر می رسم به سلام


چه حکمتی است که دوشیزه ی عروسکی ام

رسیده ام به تو در انتهای کودکی ام؟


شعر: علیرضا بدیع


♥ سه شنبه 93/1/26 ساعت 5:22 صبح توسط " تنها "

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟؟؟!

باز هم 24 فروردین! 

چه حرف مزخرفیست "تولدت مبارک!" وقتی کسی برای"بودن یا نبودنت" حتی تره هم خرد نمی کند...

اما من باید باشم...

برای بودن "من" دقیقا شبیه بودن تو، هیچکس حتی از خودم هم اجازه نگرفت؛

شاید ما "باید" باشیم...

ما بیخود که سنگینی بار سنگین عشق و انسانیت را روی دوشمان احساس نمی کنیم!

 

با اینکه این روزها زیاد به مرگ فکر می کنم اما احساس می کنم دنیا به آدمهایی مثل من هم احتیاج دارد؛

همچنانکه به یک کرم خاکی زیر خروارها خاک!

 

 

من به این دنیای بی وفای لعنتی هیچ احتیاجی ندارم؛

شاید این دنیاست که به من احتیاج داشته باشد؛

من باید باشم...

پس

 

"تولدم مبارک!"

 

 

 

پی نوشت:

(تظاهر به خوشبختی دردناک تر از بدبختیست)

اینجا را کلیک کن!


♥ یکشنبه 93/1/24 ساعت 12:27 عصر توسط " تنها "

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم...

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم


آشفته ام...زیبایی ات باشد برای بعد

من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم


از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم

اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم


می خندم و آیینه می گرید به حال من

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم


در را به رویم باز کن! اندوه آوردم

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

شعر: علیرضا بدیع


♥ چهارشنبه 93/1/6 ساعت 9:18 عصر توسط " تنها "
<   <<   6