اسلایدر

دفتر سیزدهم- آبان92 - تنهای تنها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بدبخت من، فلک زده من، بدبیار من...

 

 

گفتند باز روسری ات را تکانده ای...


هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای


تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه "سلام" برایش رسانده ای


حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای


دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای


میخندی و برات مهم نیست ... ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای


بدبخت من، فلک زده من، بد بیار من!

امروز عصر چای ندارم، تو مانده ای...!

شعر: حامد عسکری

 

آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی...


یک شاخه گل، یک شعر، یک لیوان چایی...

آنقدر اینجا می نشینم تا بیایی!


از بس که بعد از ظهرها فکر تو بودم،

حالا شدم یک مرد مالیخولیایی


بعد از تو خیلی زندگی خاکستری شد

رنگ روپوش بچه های ابتدایی


یک روز من را می کشی با چشمهایت

دنیا پر است از این رمان های جنایی


ای کاش می شد آخرش مال تو بودم

مثل تمام فیلمهای سینمایی


امسال هم تجدید چشمان تو هستم

می بینمت در امتحانات نهایی


می بینمت؟!... اما نه! مدتهاست مانده است

یک شاخه گل ... یک شعر... یک لیوان چایی...!

شعر: رضا عزیزی

اذان گفتند و من کاری نکردم... کافرم یعنی؟؟؟!

 

نم باران نشسته روی شعرم ، دفترم یعنی

نمی بینم تورا ، ابری ست در چشم ترم یعنی


سرم داغ است ، یک کوره تب ام ، انگار خورشیدم

فقط یک ریز می گردد جهان دور سرم یعنی


تو را از من جدا کردند و پشت میله ها ماندم

تمام هستی ام نابود شد ، بال و پرم یعنی


نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتم

اذان گفتند و من کاری نکردم ، کافرم یعنی؟؟؟


تن تو موطن من بوده پس در سینه پنهان کن

پس از من آنچه می ماند بجا ، خاکسترم یعنی


نشستم چای خوردم ، شعر گفتم ، شاملو خواندم

اگر منظورت اینها بود .. خوبم ... بهترم یعنی!

شعر: مهدی فرجی


♥ دوشنبه 92/8/20 ساعت 10:40 صبح توسط " تنها "

سفربخیر مسافر خدا به همراهت/تو بیوفاتر از آنی که با خدا باشی...

و این منم که سپردی بدست طوفانم

و در خزان نرسیدی به داد چشمانم


صدایت از پس کوه غزل به گوشم خورد

و انعکاس صدایت ببین چه میخوانم؟


تو هر شبی غم خود را به آسمان گفتی

و من به کس نسرودم غم غزلخوانم


قسم به غرش دریا هنوز یاد توأم

اگرچه طعم غروب تو مانده بر جانم


من وتو از سر یک خط شروع ره کردیم

و من چه زود رسیدم به خط پایانم


برو که مثل همیشه سپردمت به خدا

و این منم که همیشه غریب میمانم…

شعر: امید صباغ نو



♥ شنبه 92/8/18 ساعت 11:55 صبح توسط " تنها "

وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد...

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم

و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند.


نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد.

اما پادشاه با ورود به قصر، وعده اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را

در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا

نوشته بود:

ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل می کردم؛

اما

وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد...!


♥ پنج شنبه 92/8/16 ساعت 8:0 عصر توسط " تنها "

باید دوباره زاده شوم عاری از گناه...!!!

خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه

گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه


هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه

بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باری از گناه


گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم...

گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه !


سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم

از این نفس کشیدن اجبــاری، از گنـــــــــاه


بالا گرفته ام سرِ خود را اگرچه عشق

یک عمر ریخت بــر سرم آواری از گناه


دارند پیله های دلم درد می کشند

باید دوباره زاده شوم عاری از گنـاه!!!


شعر: مانایاد نجمه زارع



♥ چهارشنبه 92/8/15 ساعت 9:0 عصر توسط " تنها "

از آدم ها دلگیرم...

آدمها چه موجودات دلگیری هستند...

 وقتی سوزنشان را نخ میکنی

تا برایت دروغ ببافند ...

چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی

و هیچ کس با خنده های تو

به عقده هایش پی نبرد


 

از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بد ِ تو

مو شکافی میکنند

و بد هایشان را در جیب های لباس هایی که

دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند

پنهان میکنند

از اینکه ژست یک کشیش را می گیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که می شنوند

خیالشان راحت می شود هنوز می توانند کمی خودشان را از تو

کشیش تر ببینند


 

از آدم ها دلگیرم

که گرم می بوسند و دعوت می کنند

سرد دست می دهند و به چمدانت نگاه می کنند...


 

دلت...

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد

تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری...


 

دلم گرفته است...

همین را هم میخوانند و باز خودشان را

آن مسافر آخر قصه حساب میکنند...!!!


♥ سه شنبه 92/8/14 ساعت 10:0 عصر توسط " تنها "

هی روزگار...

من زنده نیستم به تمام دلیل ها

بیهود اند نذر و دعا و دخیل ها


من مرده ام به روی سر و چشم گردنم

هی خاک پشت خاک بریزید بیل ها!


فریاد میزنی که مرا …دوست …ناگهان

گم می شود صدای تو در قال و قیل ها


دستت نمیرسد به بهاری که حک شده است

روزی به روی قامت سرد فسیل ها


موسای چشم های مرا آب برده است

هی زل نزن به چشم عزادار نیل ها


تو اولین ستاره دنباله دار و من

نسلی که منقرض شده در بین ایل ها


باید پیاده راهی هندوستان شویم

یادی نمی کنند از این خطه فیل ها

شعر: مهتاب یغما

♥ نامم را سنگی نگه می دارد...

خودم را گوری...

یادم را نمی دانم!!♥


♥ جمعه 92/8/10 ساعت 9:0 عصر توسط " تنها "

بی تو از چادر گلدار بدم می آید...

بی تو از چادر گلدار بدم می آید

  از نگاه در و دیوار بدم می آید

 

آنقدر دیر رسیدی به شب راه آهن

 که ز دهقان فداکار بدم می آید

 

 پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت

 دارد از مردم بازار بدم می آید

 

 سیب از چشم درختان سپیدار افتاد

 از درختان سپیدار بدم می آید

 

 تو نباشی دگر از هر چه شبیه آب است

 به ابوالفضل علمدار بدم می آید

 

شعر: حامد حسینخانی


♥ پنج شنبه 92/8/9 ساعت 8:35 عصر توسط " تنها "

آخه چرا...؟؟؟!

سنگ ها شاید؛

ولی گنجشک ها هیچ وقت مفت نبودند...

قلبشان میزد!!!

♥ گنجشک به اولین قرارش نرسید

لعنت به تفنگ بادی همسایه!


♥ شنبه 92/8/4 ساعت 3:0 عصر توسط " تنها "

آی آدمها/ یک نفر در آب دارد می سپارد جان...

 آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند،

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره،جامه تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده درگود کبود و هر زمان بیتابش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا.

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید،

می زند فریاد و امّید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش

می رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

-"آی آدمها"...


و صدای باد هر دم دلگزاتر،

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

-"آی آدمها"...


شعر: نیما یوشیج



♥ شنبه 92/8/4 ساعت 2:25 عصر توسط " تنها "

دردم را کجا باید فریاد کنم؟؟؟؟؟!

« دردی اگر داریّ و همدردی نداری،

با چاه آن را درمیان بگذار!

                                    با چاه!

غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه!»

 

گفتند این را پیش از این، اما نگفتند،

گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند،

آنگاه دردت را کجا فریاد کن.

                                       آه!

شعر: فریدون مشیری


♥ شنبه 92/8/4 ساعت 1:39 عصر توسط " تنها "